دریا فکر کرده بود که خیلی بزرگ است
که خیلی عمیق است
دل او را که دید کوچک شد و خشکید!
اصلا این روزها ذهنم متمرکز نیست که چیزی بنویسم.ادمی وقتی اضطراب یک امتحان بزرگ را داشته باشد نمی تواند ذهنش را بروی ان چیزی که دوست دارد متمرکز کند .چند روزبیشتر باقی نمانده ومن بیشتر از این که مضطرب باشم به این فکر می کنم که این همه عجله برای رسیدن به کجاست؟خوب گرفتن مدرک دکتری شاید یک جای مطلوب باشد اما مقصد نیست .مقصد جای دیگری است ان جا که وقتی نشستی , ارام بگیری و بگویی (( چقدر زندگی خوب است و من چقدر راضی ام از همه تلاش هایی که کرد ه ام و لحظاتی را که با لذت گذراند ه ام و برای هم نوعم مفید بود ه ام))شاید برای همه مقصد یکی نباشد ولی برای من که رسیدن به این جاست .هر چند این تنها یک تحول درونی است و هیچ ارتباطی با مدرک ورتبه و مقام ظاهری ام ندارد .به این جا که رسیدم شاید احساس کردم زندگی چیز خوبی است!که زندگی خود لذت است و سرشار شدن از احساسی اصیل که به تو می گویداین دم را غنیمت شمار...
وقتی که شعری از شاملو را می خواندم این قطعه به طرز غریبی ارامم کرد:
این
فصل دیگری است
که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند |
یادش به خیر پاییز با آن
توفان رنگ به رنگ
که بر پا در دیده می کند!
...
احمد شاملو